مایل به سبز غم افزا

مرثیه ای برای یک رویا از فیلم های درخشان دارن آرنوفسکی کارگردان امریکایی،  یک درام روانشناسانه است و اقتباسی از رمانی به همین نام نوشته هوبرت سلبی.

برجستگی و تمایزِ این فیلم در مقایسه با فیلم هایی با مضامینِ مشابه،  پرداختِ منحصر به فردِ کارگردان است در نمایشِ  اَشکال مختلف اعتیاد. از ویژگی های سینمای آرنوفسکی صراحت گزنده ی اوست در نقب زدن به عمیق ترین  لایه های ذهنِ آدمی و نزدیک شدن  به تاریک ترین وجوهِ روان. مختصاتی که در این فیلمِ به خصوص هم شاهدش هستیم.

مرثیه ای برای یک رویا داستان آدم هایی است که رفته رفته به فلاکتی بی بازگشت هبوط می کنند. سارا گلدفارب  — زن میان سالی که مدت هاست همسرش را از دست داده — و پسر جوانش هری، دو شخصیت اصلی این فیلم هستند که هر کدام درمسیری متفاوت درگیرِعواقب جبران ناپذیر اعتـــــــــیاد  می شوند. هم چنین تایرون دوست هری و ماریون نامزد هری  شخصیت هایی هستند که شما عمیقا درگیر آلام، امیدها و رویاهای از دست رفته شان می شوید. داســـــــــتان درسه فصل یا اپیزود روایت می شود. فصل آغازین تابستان  است.  درگیری های درونی و بیرونی شخصیت ها دراپیزودِ پاییز به اوج می رسد و در زمستان هر چهار شخصیتِ داستان، گویی  به سرمایی ابدی فرومی غلتند.

 شاید بسیاری از ما با فرار از واقعیات تلخی که  درزیست فردی و اجتماعی احاطه مان کرده و اضطراب ناشی از آن،  نوعی ازانواع  اعتیاد را (اغلب به طور ناخودآگاه) تجربه کرده باشیم.

 

 

 اعتیاد به لحاظ لغوی به معنای عادت کردن به چیزی و پیاپی خواستن آن و از نظر روان شناسی وابستگی جسمی یا روانی به مصرف یک ماده یا انجام رفتاری خاص تعریف شده است. نیاز شدید به انجام کاری و صرف وقت زیاد برای آن،  وقف کردن خود تماما برای کسی یا چیزی و سرسپردگی، همه از مصادیق اعتیاد هستند.

وابستگی شدید سارا گلدفارب به تماشای  تلویزیون از همان سکانسِ ابتدایی فیلم توجه مخاطب را جلب می کند. دستگاهِ خواستنی سارا که با زنجیرآن را قفل و بست کرده، همان چیزی است که هری به زور آن را از خانه بیرون می برد و گرو می گذارد تا با پولی که عایدش می شود  مواد بخرد. سکانسِ ستیزِ سارا و هری بر سر تلویزیون  با تکنیک  split screen  (وقتی تصویربه دو یا چند بخش تقسیم می شود و پلان های متفاوت به طور همزمان نمایش داده می شوند) یکی از آن فرم های بصری هوشمندانه ای است که آرنوفسکی برای نمایش روابطِ از هم گسیخته ی آدم های قصه اش استفاده می کند و در سکانس های دیگر هم تکرار می شود. مثــــلا صحنه ای که هری و ماریون کنار هم دراز کشیده اند و معاشقه می کنند، از همین تکنیک استفاده شده که کاربرد آن در صحنه ای هایی اینچنین  بی سابقه است. آرنوفسکی با استفاده از این تکنیک توجه ما را معطوف می کند به شکاف های عمیق درروابط ِ به ظاهر نزدیک اما فروپاشیده ی انسان ها. روابطی که اصالت و کارایی خود را از دست داده اند وباقی ماندن در آنها و تن دادن به این ناکارامدی،  موجب می شود آدمی خو بگیرد به انتخاب های مخرب دیگر، به دنبال کردن مسیرهای اشتباه در همه جنبه های زندگی که به نوعی خود تخریبی منتهی می شوند. نگاه کــنید به رابطه ی مادر و فرزندی سارا و هری. یکی از مهم ترین صحنه های فیلم  سکانسی است که هری بعد از مدت ها به دیدن مادرش می آید. دیالوگ های سارا در این موقعیت،  شاید تمام آن چیزی باشد که فیلم یا متن می خواهد حول و حوش آن شکل بگیرد و معنا پیدا کند:

سارا:  چرا خونه رو تمیز می کنم؟… من تنهام… من کسی رو ندارم که ازش مراقبت کنم… همه ش به  تو و پدرت فکر می کنم …

هری:  دوست هات چی؟ تو اونها رو داری.

سارا: اونا،  همسایه ها به من نیازی ندارن.

در این فیلمِ کم دیالوگ که بخش عمده ی  بارِ روایت بر دوش تصاویر، قاب ها، تکنیک های حرکت و موقعیتِ دوربین و به طور کلی، فرمِ اثر است، سکانس دیگری وجود ندارد که سارا یا شخصیت های دیــــگر، درونیات خــــود را با اســــتفاده از گفتگو یا مونولوگ به ایــــن صراحــت ابــراز کنـند. بیگانگیِ بی رحمانه ی سارا با خودش و میلِ بیمارگونه اش  به اینکه وجودش را برای کسی یا چیزی تمام کند در این سکانس آشکارا بیان می شود.  آدم ها باید به سارگلدفارب نیاز داشته باشند تا  روابط او معنا پیدا کنند تا خودِ او معنا پیدا کند. چون کسی نیست که سارا از او مراقبت کند پس او مستحق  تنهایی است. به بیان دیگر من یا خودی هرگز برای سارا معنا نداشته. او هویتش را  در مراقبت کردن از دیگران یا بودن برای دیگران تعریف کرده. سارا مستحیل شده  است در آن  گذشته ای که هرگز قابل بازیابی نیست. در همان قاب عکس،  درآن  لباس سرخ، در جوانی و زیبایی اش، کنار همسرش و هری. او هرگز نیاموخته خودی در کار است. درواقع او به شی ء  فروکاسته شده. به دستگاهی برای جلب توجه و برآورده کردن نیاز دیگران. به ماشینی برای سرویس دادن به اطرافیان. این شی ء واره گی، ما را مجاب می کند تا این واقعیت تلخ را بپذیریم که  سارا به تلویزیون بدل شده است. نوعی مسخ شده گی.  او خود تلویزیون است. خودِ دستگاه. یک  شوی احمقانه ی تلویزیونی است(نگاه کنید به سکانسی که استیج و اتاق نشیمنِ سارا در هم ادغام می شوند). سارا  برای  سرکوب وجوهِ انسانی اش و پذیرش تمام و کمال این  شی واره گی،  چاره ای جز پناه بردن به رویا و سوء مصرف قرص های لاغری ندارد. چاره ای ندارد جز فرورفتن در خلایی خوش رنگ و لعاب برای فرار از ملال و دلزدگی در دنیای واقعی. و این مساله ای است که هر چهار شخصیت داستان به نوعی با آن درگیر هستند.  بازنمودِ دنیای آدم های قصه  با رنگ سبز حزن انگیز و کدر نمایش داده می شود که تمِ رنگیِ غالب است در بیشتر سکانس ها. تنها لحظاتی که رنگهای درخشان غالب می شوند، در سکانس های رویای سارا و هری است. وقتی سارا در لباس قرمز، خودش را روی استیج شوی تلویزیونی تصور می کند در حالیکه تماشاچیان بی وقفه تشویقش می کنند یا در رویای تکراری هری وقتی ماریون را روی اسکله می بیند، صدایش می کند و به طرفش می دود. اما  جز مرثیه خواندن برای رویاهای از دست رفته ی آدم های داستان کار دیگری نمی شود کرد.  در واقع آرنوفسکی  بر آن است که به ما نشان دهد این مخدر است که آدمی را مصرف می کند نه آدمی مخدر را. دربخش پایانی فیلم سارا بالاخره آنقدر لاغر می شود که می تواند پیراهن سرخِ جوانی اش را بپوشد اما با دیدن وضعیتِ رقت بار او همه ما می دانیم این سارا نیست که سرانجام آن پیراهن  را پوشیده بلکه پیراهن است که سارای پارانویید، نحیف، رنگ پریده و ژولیده مو را بلعیده یا به طرز مرگباری دربرگرفته است.

نهایتا فیلم با همان تکنیک اسپیلت اسکرین  هر چهار شخصیت را در یک قاب به طور همزمان نــــــشان می دهد. سارا و هری روی تخت بیمارستان، تایرون روی تخت زندان و ماریون روی تخت خانه ای خالی همه به حالتی جنینی در خود فرو می روند. گویی آدم های دردمند و وحشت زده ی داستان ما، ناکام از مواجهه ی با خود و جهان، در آرزوی  بازگشت به وضعیت امن و گرم رحمِ مادر تا قعر این آرزوی محال سقوط می کنند.